تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

در میان حجم کلمات وقتی گم شوی خودت می شوی کلمه
خودت می شوی توضیح
حتا نگاهت می شود کتاب کتاب حرف
این گم شدن را دوست دارم
این کلمه شدن را
که خدا به کلمه قسم خورده ست
آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۱۷
    82
  • ۹۴/۰۸/۰۹
    81
  • ۹۴/۰۳/۲۰
    80
  • ۹۴/۰۳/۱۷
    79
  • ۹۴/۰۱/۲۴
    78
  • ۹۳/۱۲/۱۴
    77
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۳/۰۶/۲۹
    73
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۲/۰۴/۲۰
    16
  • ۹۲/۰۶/۰۴
    33
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۱/۱۱/۰۳
    7
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9
محبوب ترین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۲/۰۶/۲۰
    34
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۲/۰۵/۰۶
    28
  • ۹۱/۱۰/۳۰
    6
  • ۹۲/۱۰/۱۵
    47
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

برای شهر ترانه ای می خوانی و رد می شوی


اما من

مست و مستور

به دنبال توام


به اواز دشت ها که می رسی

اواره شده ام

و بین کوه ها و جابه جایی قاره ها

میان دریاها

و مرجان ها و گودال های پر آب

به دنبال تو


تو می خوانی و من

در من

در تو

در انعکاس تو

به دنبال تو ام

تو می خوانی

و

من

حالا دارم می خوانم


از اولین کلمه!



______________________________________

بعضی وقت ها خودم می دانم

آنقدر گنگ می نویسم

که مجبورم نامی بگذارم تا شاید اندکی مفهوم منتقل شود!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۷
مهدیه جاهد

29

یک بچه بیاوری


شکل خودت


آنوقت بنشینی بزرگ شدن خودت را ببینی
جالبیش اینجاست که همه خصلت های بد خودت را هم ارث ببرد
آن وقت تو بشینی گند اخلاقی های خودت را و کله شقی های خودت را هم ببینی
آن وقت ست که
باید بروی دست پدرو ومادرت را ببوسی
که چه تحملی داشته ند و چه صبری
تا تو بزرگ شدی
پس
همین حالا بلند شو و  ببوس
شاید فردا
دیر باشد...

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۲
مهدیه جاهد

27



می دانستی خدای عاشقِ رفیق بازی و مهمان و مهمان بازی؟

می دانستی 27 سال عمرم را به تو بدهکارم؟

27 سال که نمی دانم بابت بطالت کدام سالش بیشتر باید سکوت کنم ؟



پ.ن: این خودِ خودِ نشانه که شماره مطلب هم 27 بود

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۸
مهدیه جاهد



اصلن همین است که بنشینی پشت مونیتور و گردنت را یک وری کج کنی تا فکری برای نوشتن به سرت بزند

وگرنه وقتی از کاغذ و قلم و کیبورد دوری که همه جور سوژه به کله ت می رسد که بنویسی و پر و بالش بدهی و حتا جذابش کنی.

این است که استاد ما می گفت همیشه یک قلم و چند برگ کاغذ _ به فراخور نوع نویسندگی تان _ دورو برتان باشد

حتا وقتی خوابید

حتا وقتی توی اتوبوس هستید

حتا وقتی توی  شلوغی دارید له می شوید

حتا وقتی رویم به دیوار...

حالا فرض کنید این نصیحت را هم گوش داده اید  و همه جا کاغذ دارید دنبالتان

آن جا هم فکر نکنید خوشحالید و چیزی به ذهن می رسد

اصلن همین که خیالتان راحت است چیزی همراه دارید که می تواند ذهنیاتتان را ثبت کند این ذهنیات نیامدنشان می گیرد

خوشحال هم نباشید که نوت موبایلتان هست

چون همان موقع یا موبایلتان را جا گذاشته اید یا شارژش در حد بوق بوق کردن کم است یا اصلن هنگ می کند

شکل خوبش این است که می نویسید موقع سیو کردن یا اشتباهی بجای یس سیو نو را می زنید یا یکهو می رسید مثلن به ایستگاه و باید پیاده شوید یا ناگهان تلفنتان زنگ می خورد و نیم ساعت حرف می زنید و تهش یادتان می رود که اصلن چیزی داشتید می نوشتید یا اصلن ناگهان موبایلتان را یک زورگیر اره به دست می دزدد.

خلاصه

نوشتن خوب است.


پ.ن: بدترین شکل ضد حال خوردن توی نوشتن این است که یک دفعه جلوی مدیریت وبلاگت یک ایده خوب به ذهنت می رسد و شروع میکنی تند تند نوشتن و سرت راهم بالا نمی کنی غلط هایت را بگیری می گویی بی خیال آخرش غلط گیری میکنم

سه صفحه می نویسی

حالا سرتان را بالا کنید

به به

زبان کیبورد انگلیسی بوده!

خوش بگذرانید همان موقع با آشنا کردن سرتان و دیوار

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۴۲
مهدیه جاهد

آدم هایی هم هستند که خود به خود در مقابل تو احساس کمبود می کنند

اصلن نه این که بخواهی خودت به آنها القا کنی جوری اند که شرایطی که داری باعث می شود انها توی شخصیتشان یک احساس ضعفی کنند

اتوماتیک


این خیلی خطر ناک است البته نه برای شما

برای خودشان

مثلن من در مقابل چنین آدم هایی لبخند های عاقل اندر سفیه می زنم و توی طولانی مدت ارتباطم را کم رنگ می کنم


این ها بعد از دست دادن چنین حالتی بهشان شروع میکنند یک ماده ای توی مغزشان ترشح کردن به اسم فکر دفاعی

مثلن فکر میکنند که حالا که خودشان فکر کرده اند جلوی تو کم تر هستند پس تو هم داری به همین فکر میکنی

بعد مسلسل وار حتا تا مرز دروغ گفتن و بلوف زدن هم که شده پیش می روند تا به تو ثابت کنند از تو بهترند


به این آدمها که گره های کور توی روحشان دارند فقط لبخند بزنید فقط لبخند

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۳:۰۳
مهدیه جاهد

23


خدا یا
تو شاهدی که توی این ماه عزیزت
ما هی تلاش می کنیم الف بین قلوب باشیم
اما
خیلی هایت فی قلوبهم مرض هستند
چه کنیم با این ها ؟/؟
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۱
مهدیه جاهد

15

بعضی وقت ها هم باید ورودت را با صدای بلند اعلام کنی

چنان که صدایت بپیچد توی دالان های قلبت

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۹
مهدیه جاهد

کودکی  همیشه برای من پروانه  بازی ها و قایم باشک ها و نصف شب ها صحبت از جن و پری هاست

کودکی برای من

صف نانوایی رفتن و توی راه گشتن دنبال یک تکه چوب باریک و مناسب و صدای هوای فشرده ی لاستیک ماشین هاست

کودکی برای من دنبال سنگ و گچ گشتن و خط بازی و لی لی کردن هاست

کودکی برای من  کمین برای گنجشک هاست

سبد ساختن و نخ کشیدن تا توی اتاق

 وآنقدر منتظر ماندن تا خواب

کودکی برای من انتظار شب های عید است تا دیر برای امدن بابا به خانه

تا بتوانم شب توی بغلش راحت بخوابم

کودکی برای من نوار قصه های هر شب جمعه ست و کتابش

و حفظ کردن تمام آن قصه ها توی حیاط

و انتظار برای مدرسه رفتن و داستان نوشتن!

فکری که گمان بود فقط اگر مدرسه بروی می توانی مثل این قصه ها را بنویسی

کودکی برای من

منتظر اذان شب شدن و مسجد محله رفتن است

تا زودتر از بقیه و فرادا نماز بخوانیم و تمام مدت نماز بزرگ تر ها جلو در مسجد

آدم ها را بشماریم

کودکی برای من درخت توت جلو حیاط است

درخت زردالوی توی حیاط

درخت گوجه سبز بیرون و درخت آلوی توی حیاط

کودکی برای من درخت انگور سر تا سر حیاط است و انتظار غوره دادنش

حیاط تمام باغچه

و بوته ی بزرگ گل محمدی

و ذوق و اشتیاق برای خبر دادن تولد اولین غنچه اش هر سال  به مادرم

کودکی برای من

خرازی آقای زینلی ست

و تماشای اسباب بازی هایش  و مقایسه آنها با اسباب بازی های خودم

با این فکر که من هم می توانم خرازی بزنم و بچه ها را پشت ویترین مغازه ام بکشم

کودکی برای من سرسره ی هشت وجهی

الاکلنگ همیشه خراب و تاب های همیشه شلوغ پارک است

گل هایی که ناخودآگاه می کشیدندمان تا بچینیمشان

با ترس صوت باغبان

و

پیرمردی که تو خانه اش شهر بازی داشت درست پشت شهربازی پارک

انواع چرخ و فلک ها و پول جمع کردن هایی که یک بار سوار ان ها شویم

اما هر بار ترس ارتفاع پول ها را تبدیل می کرد به بستنی

پفک قرص نعنا تمر هندی و لواشک

و یواشکی خوردنشان

که مبادا مامان ببیند و دعوا کند...

کودکی برای من

لوس بازی دوست های دخترهایم و قلدر بازی دوستهای پسرم است

کودکی برای من حرص کشف چگونه گرفتن پروانه هاست

دنبال سنجاقک دویدن هاست

و منتظر زنگ اخر کلاغ ها دم غروب و مقایسه شان با زنگ اخر دبیرستان دخترانه روبروی خانه

کودکی برای من

بیلچه زدن های باغچه های بیرون و توی خانه ست به دست مادرم

کاشتن گل و درخت

و جیغ و داد و هیاهوی ما بعد از کاشته شدن یک بوته یا یک نهال

کودکی برای من آش ظهر جمعه  خوردن توی پارک ست

کودکی برای من تبدیل شدن به نوجوانی ست

توی پیاده روی های هرروزه با مادرم

دور تا دور محله

نوجوانی برایم رو گرفتن از همان پسر هایی ست که توی دعواها یا دستشان می شکست یا پایشان و تهش برایم خط و نشان می کشیدند که تلاقی میکنند و یاد اور این که هیچ وقت تلافی نکردند

سرخ شدن ها و از کنار هم گذشتن هاست

نوجوانی برایم مسیر خانه تا مدرسه را خندیدن و همه را لقب گذاشتن ست

نوجوانی برایم

فهم پچ پچه های همسایه هاست

فهم بزرگ شدن ها

فهم تغییر رفتار ها

فهم تغییر کوچه ها

فهم جوانی...

و فهم خانه ای که کودکی و نوجوانی و جوانی ام را به یدک می کشید

تمام این هیجانات

تمام این بزرگ شدن ها و کودک ماندن های دلخواه

فهم تمام آجر ها

سیمان ها و خاک باغچه ها

 

و حالا

چقدر دلم می خواست دست کودکم را می گرفتم و توی محله ی کودکی هایم

جلوی خانه ای که در آن بزرگ شدم شکل گرفتم و تبدیل به اینی که هستم شدم راه می بردم

و به او نشان می دادم مادرش کجا شیطنت کردو کجا خندید و کجا گریه اش را پنهان کردو و کجا...بزرگ شد

تا بتوانم اگر می گویم این آجر بتواند دست بکشد رویش تا ...

 

اما نشد...

کودکی هایم قرار است زیر تلی خاک پنهان شود و تبدیل شود به خانه ای رشید  وقد بلند و جدید تا کودکی کس دیگری را بسازد

 

اخرین حرفی که توی گوش خانه قدیمی پدری ام زدم این بود:

ما را در تنها آجری که می توانی حفظ کنی حک کن...

 

پ.ن: خانه 30 ساله ی پدری را فروختیم

پدرو مادرم خانه ی دیگری رفتند اما...

هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای یک خانه تنگ شود

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۷
مهدیه جاهد

14

وبلاگ نویسی هم انگار دمده شده

دیگر هیچ کس به خودش حوصله نمی دهد بنشیند توی وبلاگ چند سطر مفصل بنویسد

انگار همه نوشته هایشان هم کنسروی شده

ختم می کنند به یک جمله الی چند خط در جامعه های مجازی نوشتن و امید به لایک یا پلاس یا پسندیدن

عده ای که حتا اگر نقطه هم بگذاری می پسندند و لایکت می کنند

دیگر انگار خیلی ها یادشان رفته وبلاگ زمانی شور نوشتن بود

حالا جز سردی کلمات چیزی به جانمانده...


******

امروز رفته بودیم عروسی

عروسی یک فامیل خیلی دور

از لحاظ خرج شاید می شد گفت خوب بود

مهمانی خیلی ساده پذیرایی با یک لیوان شربت و نهایتا شام

اما

گویا بین خانواده عروس و داماد قراری بود

که خرج مهمانی را پدر عروس بدهد در عوض هر چه کادو و شاد باش به عروس می دهند باشد برای خانواده عروس..


و گویا قراری پنهانی هم بین قوم عروس

هر کس امد فقط به عروس کادو داد

حتا پدر خودش

نیم نگاهی هم به دامادش نکرد

گویی از این جیب به آن جیب کرد پول هایش را...



نمی دانم این جور خانواده ها که به خیال خودشان زرنگی میکنند

فکر نمی کنند که بحث یک عمر زندگی کردن دو خانواده با هم است وهمه چیز به شب عروسی ختم نمی شود

و تازه شروع خیلی چیز هاست؟



******************

همین حول و حوش بود که روح اون مرحوم که در حال صرف شام بود گفت

بجای این گروه ارکستری که آوردند و سه ساعت توی مغز ما کوبیدند یک شیرینی میگرفتند دهان مهمانشان شیرین می شد

نه اینکه با رقص عرق همه را در آوردند...

شایان ذکر است که روح اون مرحوم از خجالت ارکستر در آمدند از بس نمی شد از وسط جمعشان کرد

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۹
مهدیه جاهد

هیچ ایده ای ندارم  برای آمدنت
چه برسد به ماندنت
بدرد لای جرز می خورم انگار
از تمام تو فقط نامت را یاد گرفته ام که همیشه با فعل امر آمدن ترکیب شده بود
اما نمی فهمیدم این بیا چه انجام دادن هایی را در من الزام می کند...
حالا هنوز هم که هست
نمی دانم...
نمی فهمم..
اما تو به من نگاه نکن
تو کماکان به التماس های بیا بیا ی بی نقش و نگار من گوش کن
توی این دنیا
هستند بسیاری که می دانند تو نیامده
آنها باید چه کنند
 و وقتی بیایی !
و وقتی بمانی!
منتظرند...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۹
مهدیه جاهد