برایم افکار بعضی از این دختر های "تازه به شوهر رسیده" خیلی جالب است
همان ها که در باطن طوری با همسرشان رفتارمیکنند که انگار تا به حال مرد
توی عمرشان ندیده اند و چنان در مرد بودن مردشان تخطئه شده اند که هویت
خودشان را از یاد برده اند
و در زبان و در جمع طوری حرف میزنند انگار سوار بر اسب قدرت میتازند!
نوع حرف زدنشان هم همیشه تقابلیست
انگار زندگی مشترک جنگی ست که زن یا مرد باید برای گرفتن قدرت مطلق در ان بجنگند!
و این دقیقا ناشی از آن است که هنگام ازدواج یادشان میرود که خودشان صاحب شخصیت و تعریف متفاوتی از انسان هستند!
بودن خودشان را کاملا فراموش میکنند و بعد از مدتی که همه چیز عادی میشوند در به در دنبال این وادادگی شخصیتی میگردند!
دنبال هویتی که باج داده اند!
البته این مورد تنها مربوط به دختران نیست!بسیاری از پسران هم مرد بودن
خودشان وقوامون علی النسا بودن خودشان را فراموش میکنند! ان هم به طرز
شگفت انگیز و تهوع اوری
اما موردمشاهده من یک خانم است!
دکان باز کرده ام برای خودم.
نشسته ام و انواع فکر ها را ریخته ام جلوم.
سرد هم هست
انگار روی یک نیمکت سرد آب خورده نشسته ام
کمی هم گویا زنگ زده
مهم نیست
لباس های فکرم مندرسند
از بس همه جا دنبالم آمده اند
توی خیابان توی مترو توی پارک توی مطب دکتر توی خواب توی مهمانی توی دعوا توی شلوغی توی خلوتی توی تنهایی
ولی میدانم جای خوبی نیست
نه سر گذر است که دستفروشی شان کنم
نه جای پر رفت و آمد که مشتری داشته باشد!
خودم باید بخرمشان خودم جمعشان کنم!
زندانی فکر هایت که باشی نه دادگاه داری نه محکمه
نه قاضی داری نه متهم
نه شاکی داری نه متشاکی
خودت میمانی و خودت
نه راه پس داری نه راه پیش
باید بسازی
یامدارا کنی با خودت یا خودت را بی اندازی روی یک تخت اهنی توی یک سلول انفرادی و یک سحر را منتظر اعدام باشی
و بدبختی وقتی ست که این سحر طلوع نمیکند چون دلت نمیخواهد خودت را اعدام کنی
و همینطور انتظار میکشی
انظار پشت انتظار
و فکر پشت فکر می سوزانی و دود میکنی...
آخرش هم ریه های مغزت خراب می شود
دود میگیرد و سرطان فکر سوخته میگیری
و چه کسی میخواهد این فکر های خراب سیاه شده ی کج و معوج را بفهمد؟
یکی از بزرگترین نشاط های دنیا می تواند همین دختر بودن باشد
همین که وقتی "بابا"یت می اید توی خانه میداند دخترش با هزار اطفار و لوس بازی برایش چای می اورد
دست به سرو وصورتش میکشد
عرقش را پاک میکند
پایش را که خسته کار است زیرش بالش میگذارد
و بابا نشسته کنارهمسرش به بزرگ شدن دخترشان لبخند میزنند
یکی از نشاط های دنیا می تواند همین دختر بودن باشد
وقتی
غم دنیا توی دل "مامان"ت نشسته بروی و محکم بغلش کنی با صدایی شبیه صدای
خودش برایش حرف بزنی و اطمینانش دهی که همیشه کنارش هستی
حتا همان موقع ها که داری از فشار کار و زندگی و بچه خودت خفه می شوی
اما سر راه خستگی هایت حتما سر می زنی به مامان و فراموش میکنی و فراموش می کند چقدر زندگی میتواند سخت گیر باشد!
یکی از نشاط های زندگی میتواند همین دختر بودن باشد
وقتی "داداشی"ت می داند اگر هیچ کس دغدغه هایش را درک نکند
یک خواهر دارد که یواشکی و دور از هر گوشی برایش در د دل کند .
دختر بودن یکی از از همین نشاط های بزرگ دنیاست.
حتا اگر همینقدر ساده باشد...
ادم ها را از روی الگوهایی که برای روند و پیشبرد زندگی شان معرفی میکنند بشناسید
لازم نیست همیشه دیگران دقیقا نام ببرند که الگوی ما فلانی ست
همین که دائم در مورد رفتار ها و اعمال کسی صحبت کنند یعنی یا دوست دارند مثل او باشند و نمیتوانند
یا مثل اوخواهند شد!
حتا اگر به ظاهر تعریف هایشان از فرد حالت دفاعی داشته باشد!
این که هی به دخترت میگویی
شوخی نکن هر جا
بلند نخند همه جا
نگاه نکن به هر چیز
هر حرفی را نزن
هر جایی نرو
با هرکسی نگرد
اینکه هی مراقبش هستی
بخاطر این است که
بیشتر از اینکه حواست به درخت شاخ و برگ دار توی باغچه باشد
دلت برای گل نازک و لطیف برگ توی گلدانت می تپد
درخت ها همین که کمی تنه شان کلفت می شود واز نهالی در می آیند تقریبا خودشان
از پس تر د ونازکی شان بر میآیند
اما آن گلدان گل ناز کنار پنجره
دل میخواهد که برایش بترکانی...