این خانه دور است
کودکی همیشه برای من پروانه بازی ها و قایم باشک ها و نصف شب ها صحبت از جن و پری هاست
کودکی برای من
صف نانوایی رفتن و توی راه گشتن دنبال یک تکه چوب باریک و مناسب و صدای هوای فشرده ی لاستیک ماشین هاست
کودکی برای من دنبال سنگ و گچ گشتن و خط بازی و لی لی کردن هاست
کودکی برای من کمین برای گنجشک هاست
سبد ساختن و نخ کشیدن تا توی اتاق
وآنقدر منتظر ماندن تا خواب
کودکی برای من انتظار شب های عید است تا دیر برای امدن بابا به خانه
تا بتوانم شب توی بغلش راحت بخوابم
کودکی برای من نوار قصه های هر شب جمعه ست و کتابش
و حفظ کردن تمام آن قصه ها توی حیاط
و انتظار برای مدرسه رفتن و داستان نوشتن!
فکری که گمان بود فقط اگر مدرسه بروی می توانی مثل این قصه ها را بنویسی
کودکی برای من
منتظر اذان شب شدن و مسجد محله رفتن است
تا زودتر از بقیه و فرادا نماز بخوانیم و تمام مدت نماز بزرگ تر ها جلو در مسجد
آدم ها را بشماریم
کودکی برای من درخت توت جلو حیاط است
درخت زردالوی توی حیاط
درخت گوجه سبز بیرون و درخت آلوی توی حیاط
کودکی برای من درخت انگور سر تا سر حیاط است و انتظار غوره دادنش
حیاط تمام باغچه
و بوته ی بزرگ گل محمدی
و ذوق و اشتیاق برای خبر دادن تولد اولین غنچه اش هر سال به مادرم
کودکی برای من
خرازی آقای زینلی ست
و تماشای اسباب بازی هایش و مقایسه آنها با اسباب بازی های خودم
با این فکر که من هم می توانم خرازی بزنم و بچه ها را پشت ویترین مغازه ام بکشم
کودکی برای من سرسره ی هشت وجهی
الاکلنگ همیشه خراب و تاب های همیشه شلوغ پارک است
گل هایی که ناخودآگاه می کشیدندمان تا بچینیمشان
با ترس صوت باغبان
و
پیرمردی که تو خانه اش شهر بازی داشت درست پشت شهربازی پارک
انواع چرخ و فلک ها و پول جمع کردن هایی که یک بار سوار ان ها شویم
اما هر بار ترس ارتفاع پول ها را تبدیل می کرد به بستنی
پفک قرص نعنا تمر هندی و لواشک
و یواشکی خوردنشان
که مبادا مامان ببیند و دعوا کند...
کودکی برای من
لوس بازی دوست های دخترهایم و قلدر بازی دوستهای پسرم است
کودکی برای من حرص کشف چگونه گرفتن پروانه هاست
دنبال سنجاقک دویدن هاست
و منتظر زنگ اخر کلاغ ها دم غروب و مقایسه شان با زنگ اخر دبیرستان دخترانه روبروی خانه
کودکی برای من
بیلچه زدن های باغچه های بیرون و توی خانه ست به دست مادرم
کاشتن گل و درخت
و جیغ و داد و هیاهوی ما بعد از کاشته شدن یک بوته یا یک نهال
کودکی برای من آش ظهر جمعه خوردن توی پارک ست
کودکی برای من تبدیل شدن به نوجوانی ست
توی پیاده روی های هرروزه با مادرم
دور تا دور محله
نوجوانی برایم رو گرفتن از همان پسر هایی ست که توی دعواها یا دستشان می شکست یا پایشان و تهش برایم خط و نشان می کشیدند که تلاقی میکنند و یاد اور این که هیچ وقت تلافی نکردند
سرخ شدن ها و از کنار هم گذشتن هاست
نوجوانی برایم مسیر خانه تا مدرسه را خندیدن و همه را لقب گذاشتن ست
نوجوانی برایم
فهم پچ پچه های همسایه هاست
فهم بزرگ شدن ها
فهم تغییر رفتار ها
فهم تغییر کوچه ها
فهم جوانی...
و فهم خانه ای که کودکی و نوجوانی و جوانی ام را به یدک می کشید
تمام این هیجانات
تمام این بزرگ شدن ها و کودک ماندن های دلخواه
فهم تمام آجر ها
سیمان ها و خاک باغچه ها
و حالا
چقدر دلم می خواست دست کودکم را می گرفتم و توی محله ی کودکی هایم
جلوی خانه ای که در آن بزرگ شدم شکل گرفتم و تبدیل به اینی که هستم شدم راه می بردم
و به او نشان می دادم مادرش کجا شیطنت کردو کجا خندید و کجا گریه اش را پنهان کردو و کجا...بزرگ شد
تا بتوانم اگر می گویم این آجر بتواند دست بکشد رویش تا ...
اما نشد...
کودکی هایم قرار است زیر تلی خاک پنهان شود و تبدیل شود به خانه ای رشید وقد بلند و جدید تا کودکی کس دیگری را بسازد
اخرین حرفی که توی گوش خانه قدیمی پدری ام زدم این بود:
ما را در تنها آجری که می توانی حفظ کنی حک کن...
پ.ن: خانه 30 ساله ی پدری را فروختیم
پدرو مادرم خانه ی دیگری رفتند اما...
هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای یک خانه تنگ شود