تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

در میان حجم کلمات وقتی گم شوی خودت می شوی کلمه
خودت می شوی توضیح
حتا نگاهت می شود کتاب کتاب حرف
این گم شدن را دوست دارم
این کلمه شدن را
که خدا به کلمه قسم خورده ست
آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۱۷
    82
  • ۹۴/۰۸/۰۹
    81
  • ۹۴/۰۳/۲۰
    80
  • ۹۴/۰۳/۱۷
    79
  • ۹۴/۰۱/۲۴
    78
  • ۹۳/۱۲/۱۴
    77
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۳/۰۶/۲۹
    73
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۲/۰۴/۲۰
    16
  • ۹۲/۰۶/۰۴
    33
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۱/۱۱/۰۳
    7
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9
محبوب ترین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۲/۰۶/۲۰
    34
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۲/۰۵/۰۶
    28
  • ۹۱/۱۰/۳۰
    6
  • ۹۲/۱۰/۱۵
    47
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9
۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۷

این خانه دور است

کودکی  همیشه برای من پروانه  بازی ها و قایم باشک ها و نصف شب ها صحبت از جن و پری هاست

کودکی برای من

صف نانوایی رفتن و توی راه گشتن دنبال یک تکه چوب باریک و مناسب و صدای هوای فشرده ی لاستیک ماشین هاست

کودکی برای من دنبال سنگ و گچ گشتن و خط بازی و لی لی کردن هاست

کودکی برای من  کمین برای گنجشک هاست

سبد ساختن و نخ کشیدن تا توی اتاق

 وآنقدر منتظر ماندن تا خواب

کودکی برای من انتظار شب های عید است تا دیر برای امدن بابا به خانه

تا بتوانم شب توی بغلش راحت بخوابم

کودکی برای من نوار قصه های هر شب جمعه ست و کتابش

و حفظ کردن تمام آن قصه ها توی حیاط

و انتظار برای مدرسه رفتن و داستان نوشتن!

فکری که گمان بود فقط اگر مدرسه بروی می توانی مثل این قصه ها را بنویسی

کودکی برای من

منتظر اذان شب شدن و مسجد محله رفتن است

تا زودتر از بقیه و فرادا نماز بخوانیم و تمام مدت نماز بزرگ تر ها جلو در مسجد

آدم ها را بشماریم

کودکی برای من درخت توت جلو حیاط است

درخت زردالوی توی حیاط

درخت گوجه سبز بیرون و درخت آلوی توی حیاط

کودکی برای من درخت انگور سر تا سر حیاط است و انتظار غوره دادنش

حیاط تمام باغچه

و بوته ی بزرگ گل محمدی

و ذوق و اشتیاق برای خبر دادن تولد اولین غنچه اش هر سال  به مادرم

کودکی برای من

خرازی آقای زینلی ست

و تماشای اسباب بازی هایش  و مقایسه آنها با اسباب بازی های خودم

با این فکر که من هم می توانم خرازی بزنم و بچه ها را پشت ویترین مغازه ام بکشم

کودکی برای من سرسره ی هشت وجهی

الاکلنگ همیشه خراب و تاب های همیشه شلوغ پارک است

گل هایی که ناخودآگاه می کشیدندمان تا بچینیمشان

با ترس صوت باغبان

و

پیرمردی که تو خانه اش شهر بازی داشت درست پشت شهربازی پارک

انواع چرخ و فلک ها و پول جمع کردن هایی که یک بار سوار ان ها شویم

اما هر بار ترس ارتفاع پول ها را تبدیل می کرد به بستنی

پفک قرص نعنا تمر هندی و لواشک

و یواشکی خوردنشان

که مبادا مامان ببیند و دعوا کند...

کودکی برای من

لوس بازی دوست های دخترهایم و قلدر بازی دوستهای پسرم است

کودکی برای من حرص کشف چگونه گرفتن پروانه هاست

دنبال سنجاقک دویدن هاست

و منتظر زنگ اخر کلاغ ها دم غروب و مقایسه شان با زنگ اخر دبیرستان دخترانه روبروی خانه

کودکی برای من

بیلچه زدن های باغچه های بیرون و توی خانه ست به دست مادرم

کاشتن گل و درخت

و جیغ و داد و هیاهوی ما بعد از کاشته شدن یک بوته یا یک نهال

کودکی برای من آش ظهر جمعه  خوردن توی پارک ست

کودکی برای من تبدیل شدن به نوجوانی ست

توی پیاده روی های هرروزه با مادرم

دور تا دور محله

نوجوانی برایم رو گرفتن از همان پسر هایی ست که توی دعواها یا دستشان می شکست یا پایشان و تهش برایم خط و نشان می کشیدند که تلاقی میکنند و یاد اور این که هیچ وقت تلافی نکردند

سرخ شدن ها و از کنار هم گذشتن هاست

نوجوانی برایم مسیر خانه تا مدرسه را خندیدن و همه را لقب گذاشتن ست

نوجوانی برایم

فهم پچ پچه های همسایه هاست

فهم بزرگ شدن ها

فهم تغییر رفتار ها

فهم تغییر کوچه ها

فهم جوانی...

و فهم خانه ای که کودکی و نوجوانی و جوانی ام را به یدک می کشید

تمام این هیجانات

تمام این بزرگ شدن ها و کودک ماندن های دلخواه

فهم تمام آجر ها

سیمان ها و خاک باغچه ها

 

و حالا

چقدر دلم می خواست دست کودکم را می گرفتم و توی محله ی کودکی هایم

جلوی خانه ای که در آن بزرگ شدم شکل گرفتم و تبدیل به اینی که هستم شدم راه می بردم

و به او نشان می دادم مادرش کجا شیطنت کردو کجا خندید و کجا گریه اش را پنهان کردو و کجا...بزرگ شد

تا بتوانم اگر می گویم این آجر بتواند دست بکشد رویش تا ...

 

اما نشد...

کودکی هایم قرار است زیر تلی خاک پنهان شود و تبدیل شود به خانه ای رشید  وقد بلند و جدید تا کودکی کس دیگری را بسازد

 

اخرین حرفی که توی گوش خانه قدیمی پدری ام زدم این بود:

ما را در تنها آجری که می توانی حفظ کنی حک کن...

 

پ.ن: خانه 30 ساله ی پدری را فروختیم

پدرو مادرم خانه ی دیگری رفتند اما...

هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای یک خانه تنگ شود

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۱۲
مهدیه جاهد

نظرات  (۶)

آآآه ... امان از خاطرات کودکی ...
امان از وقتی که همه ی خاطراتت زیر خروارها خاک دفن می شود و مرور گذشته را تنها باید به رویاهای شبانه سپرد ...

خانه ی کودکی هایم هنوز هست ... با همان دری که دستم به زنگش نمی رسید ... اما هیچ وقت انقدر پولدار نشدم که بروم و دوباره همه ی خاطراتم را بخرم !!... حیف ...
همین هفته پیش بود که باز دسته جمعی رفتیم سر زدیم به خانه  ی کودکیمان...
همیشه فکر میکردم کوچه ما بلند ترین کوچه دنیاست 
انگار همه اش آب رفته بود مثل هیاهو های کودکیم و چقدر در نطرم گوچک آمد، همه خاطراتش از جلوی چشمم رد شد...
حیف در بسته بود و پشت خاطرات کودکیم ماندم!
۱۳ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۸ یک تجربه ساده
خیلی زیبا بود، تصویر قشنگی از کودکی، سرشار از نوستالوژی.
نگران خاطره سازی برای کودکتان نباشید.
خانه کودکی همسرم پر از درخت انار بود والان یک خانه دو طبقه. همسرم نگران نوه های جدید بود، اما آنها هم برای خودشان چیزهایی پیدا کرده اند تا با خوش باشند ...
پاسخ:
برای خوش بودن و خاطره سازیشان نگران نیستم
برای این نگرانم که هیچ تصویری از کودکی مادرشان نخواهند داشت
۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۹:۱۲ خانم معلم
صحبت از خانه ی پدری که می شود ، دلِ هر انکه دیگر آن خانه را ندارد برایش می گیرد . 

تمام سالهایش برایم خاطره است . از زمانی که وارد ان خانه شدیم که اولین سال ِ وردم به مدرسه بود تا پایان اخرین روزهای زندگی عزیزترین هایم ... روزهای بارانی و برفی اش ... نگاه کردن به برف بازی کردن پسرم و ساختن آدم برفی در همان جایی که مادرش ادم برفی می ساخت ... 
دیدن ِ پرتقال هایی که به اعتراف همگان بویش با بوی تمام پرتقال هایی که خورده بودم فرق میکرد . 
دیدن گیلاس هایی که همیشه زودتر از سایر گیلاس ها میرسید و رفتن روی دیوار و کندن گیلاس هایی که که رسیده تر بودند ودستمان بهشان نمی رسید ... 
از کودکی گفتن ها خودش دنیایی کاغذ می طلبد . همین حیاط خانه ی پدری خودش چندین فصل ِ کتابی را به خود اختصاص میدهد . 

کاش میشد خانه ی پدری ام باشد حالا که خودش نیست .... 

آه دختر ، دوباره داغ دلم را تازه کردی ... 
قدر پدر ومادرت را بدان و اجازه بده که زودتر نوه هایشان را ببینند و از دیدنشان لذت ببرند ...

پاسخ:
حالا خودمونیم ها شمام تا فرصت گیر میارید نوه نوه می کنید :)))

هر وقت اتفاقی از مسیر خانه شان هم رد میشوم بغض می کنم!!!
بغض
۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۵ خانم معلم
خو منم نوه میخام .... ایکون پا بر زمین کوفتن 
پاسخ:
:دی
نوه دار هم میشید
چقدر دلم برای دوران بچگی که دلخوشی هامون خیلی ساده بودن تنگ شده
واقعا هیچ دوره ای به شیرینی و پاکی دوره ی کودکی مون نمیشه
پاسخ:
کاش می شد همه دوران زندگی رو مثل کودکی شیرین کنیم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">