تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

در میان حجم کلمات وقتی گم شوی خودت می شوی کلمه
خودت می شوی توضیح
حتا نگاهت می شود کتاب کتاب حرف
این گم شدن را دوست دارم
این کلمه شدن را
که خدا به کلمه قسم خورده ست
آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۱۷
    82
  • ۹۴/۰۸/۰۹
    81
  • ۹۴/۰۳/۲۰
    80
  • ۹۴/۰۳/۱۷
    79
  • ۹۴/۰۱/۲۴
    78
  • ۹۳/۱۲/۱۴
    77
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۳/۰۶/۲۹
    73
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۲/۰۴/۲۰
    16
  • ۹۲/۰۶/۰۴
    33
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۱/۱۱/۰۳
    7
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9
محبوب ترین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۲/۰۶/۲۰
    34
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۲/۰۵/۰۶
    28
  • ۹۱/۱۰/۳۰
    6
  • ۹۲/۱۰/۱۵
    47
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

13

خانم طبقه بالایی خانه ی پدرم یک زن تنهاست
بچه هم ندارد
به همه چیز هم حساسیت دارد
گرما سرما صدا حتا سکوت مطلق

اما همین که می آید پایین به هیچکس مهلت حرف زدن نمی دهد
تا لحظه ی اخر رفتنش دارد از همه چیز صحبت میکند
هیچ وقت هم حرف کم نمی آورد حتا گاهی هم از خودش اختراع میکند
زن خوبیست
شخصیتی دارد که من بار ها و بار ها خودم را این گونه تجسم می کردم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۹
مهدیه جاهد

11

وقتی می نشینی مثل سابق

پای این نت زغالی و وبلاگ های قدیم و نوشته های جدید اما با همان قلم های قدیم را می خوانی

دلت می خواهد هی بنویسی

بنویسی و یادت بیاید که زمانی همه ی تفریح و خوشنودی ات نوشتن تکه پاره ها و مچاله های روحت بوده!یادت بخیر روزهای قدیمی....



حالا فقط می نشینی از این نت

گاهی

به کسانی فکر میکنی

که پشت نقاب دوست بودند

و به کسانی زنگ می زنی

که هنوز دوست مانده اند...

باید تلفن را بردارم...





دوباره برگشته ام به صفحات دفتر و کاغذ هایم

دوباره نوشتن هایم خودکاری شده اند

برگته ام به اصلم

صدقه سری این نت زغالی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۵
مهدیه جاهد

هنوز هشت ماه از مرگ پسرش نگذشته

که پدر هم طاقت نیاورد و رفت.

آخرین تصویر از دایی م روی تخت بیمارستان بود

هوشیاری کامل نداشت اما لبخند می زد


حالا هر جمعه منتظر باید باشم تا صدای زنگ دوچرخه دایی رجب بیاید...

دوچرخه ای که قرار است گوشه حیاط خانه اش تنها زنگ یزند

___________________

امروز ظهر دفنش کردیم

چند متر بیشتر با پسر جوان مرگش فاصله ندارد.


موقعی که تابوتش را از آمبولانس آوردند باران گرفت تمام مدت تلقین باران می آمد

همین که دفنش تمام شد

باران هم بند آمد


اما هنوز هوا ابریست

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۰
مهدیه جاهد