تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

تا صبح تابناک اهورایی

دل نوشته گاه کمی خصوصی تَرَک

در میان حجم کلمات وقتی گم شوی خودت می شوی کلمه
خودت می شوی توضیح
حتا نگاهت می شود کتاب کتاب حرف
این گم شدن را دوست دارم
این کلمه شدن را
که خدا به کلمه قسم خورده ست
آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۱۷
    82
  • ۹۴/۰۸/۰۹
    81
  • ۹۴/۰۳/۲۰
    80
  • ۹۴/۰۳/۱۷
    79
  • ۹۴/۰۱/۲۴
    78
  • ۹۳/۱۲/۱۴
    77
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۳/۰۶/۲۹
    73
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۲/۰۴/۲۰
    16
  • ۹۲/۰۶/۰۴
    33
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۱/۱۱/۰۳
    7
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۳/۰۷/۱۵
    74
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9
محبوب ترین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۱۸
    10
  • ۹۲/۰۶/۲۰
    34
  • ۹۳/۰۸/۲۰
    75
  • ۹۳/۰۹/۰۵
    76
  • ۹۲/۰۵/۰۶
    28
  • ۹۱/۱۰/۳۰
    6
  • ۹۲/۱۰/۱۵
    47
  • ۹۲/۰۳/۲۸
    12
  • ۹۱/۱۱/۱۰
    9

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱
مهدیه جاهد

62

این روزها بیشتر نیاز به بودنت را احساس میکنم

با این که میدانم این مشغله های تمام ناشدنی چطور درگیرت کرده اند

اما هر ثانیه حضورت درکنارم انگار آرامش دنیاست و فراغت از هرچه فکر و خیال


شده ام مثل دختر بچه ای که بعد از رفتن پدرش بهانه می گیردو تا مدت ها گریه میکند تا پدرش به هر زوری شده برگردد اما میداند که باید صبر کند اما نمیتواند گریه هم نکند!

حالا خودم هم مادر ان کودکم که باید ساکتش کنم هم همان کودکم.



امروز واقعا وقتی رفتی پشت سرت گریه کردم!


بعضی وقتها همسرم باید پدرم هم بشود!



__________________________--______________________--_______________________--_________--


موتورانه مان تبدیل شده به پرایدانه!!!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۹
مهدیه جاهد

61

مدت ها بود منتظر بودم دوستانم  _ که اکثرشان هم غیر مشهدی هستند_ برایشان شرایط زیارت جور شودو بیایند تا به همین هوا من هم ببینمشان

و دلتنگی هایم رفع شود


حالا که چند تاییشان با هم امده اند

جوری گیر کردم و شرایطی دارم که خیلی سخت میتوانم با آنها وقت بگذرانم

اما خب

همینکه الان احساس میکنم همینجایند خودش خوب است


________________--__________________--______________--_____________--


دلم برای روزهای شلوغ حرم تنگ شده

روزهایی که حضور مهربان امام مهربانم را بیش از بیش حس میکردم



حرم لبریز زائرها
مسافرها
مجاورها
گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها
یکی از پای قالی و یکی از بین شالی ها
وحالا هرکدام آرام
زبان وا کرده در این ازدحام، آرام:
"ببین این دست پینه بسته را آقا
ببین این شانه های خسته را آقا
به بیخوابی دوچشم خویش را مجبور کردم من،
به زحمت پول مشهد آمدن را جور کردم من،
نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را
به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را"

یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت،
یکی بالای گلدسته اذان می گفت،
یکی بغض میان آه را می گفت،
یکی هم خستگی راه را می گفت،
جوان زایری در گریه هایش"آمدم ای شاه" را می گفت.

خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ،
دلگیر حرم هستند،
همانهایی که جاماندند و حالا پاى تصویر حرم هستند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۴
مهدیه جاهد

60

قبلا یکی از علایقم اتوبوس گردی بود

با اینکه معمولا تمام مسیر های اتوبوسی که می رفتم از شدت شلوغی همیشه در مرز خفه گی و خستگی و اعصاب خورد قرار میگرفتم اما خودش دنیایی بود

با ادمهای مختلفی سرو کله می زدی

نه اینکه از همه طیف اما آدم ها جور واجور بودند

حتا آدم هایی که توی یک محیط و محل زندگی میکنند باز با هم فرق داشتند

حرف هاشان طرز برخوردشان و حتا نوع نگاهشان به تویی که یک مسافر معمولی هستی توی تمام آن مسافر ها که داری فشاری مضاعف به تمام فشار ها ی تو ی اتوبوس شلوغ می اوری.


آن موقع خوب ایده هایی برای نوشتن به ذهنم می رسید.

یادم می آید یک بار آقای سعید موسوی

یکی از مربی های کارگاه داستانمان گفت

اتوبوس بهترین جا برای نوشتن داستان است

اصلا خودش ایده ناب است

میگفت خودم همیشه اتوبوس های خط های مختلف را سوار می شوم و میگذارم اتوبوس مراببرد به هر کجا که میخواهد

همین که ایستگاه اخر پیاده می شوم قلم و کاغذم را در میاورم و شروع میکنم هرچیزی را که دیدم مینویسم

و بعد همانها همه می شوند ایده برای نوشتنم!


من هم بار ها و بارها این کار را کردم و اگر نگویم داستانی از تویش در آمده حداقلش این بوده که چندین صفحه از سررسیدم را پر کرده

یا چند صفحه ای از وبلاگم را!


این موضوع هم بر میگردد به چندین سال پیش همان موقع ها که خبری از فیس بوک و پلاس و توییتر و واتس اپ و لاین و وایبر نبود

همان موقع ها که پو نیامده بود که از بس سرت توی گوشی باشد افتادگی گردن بگیری!

همان موقع ها که موقع حرف زدن با آدم ها عشقت این بود که احساساتشان را از روی تغییر رنگ چشم هایشان بفهمی

نه حالا که اصلا کسی را برای حرف زدن روبرویت نمی بینی یا اگر هست سرش توی گوشی اش یا تبلتش است و هر از گاهی محض خالی نبودن عریصه یک "هومی" می گوید که تو ادامه بدهی و سرت به حرف زدن بند باشد تا مبادا او مجبور شود سرش را از توی گوشی اش در بیاورد!



همان موقع ها که آدم ها با روح هم کار داشتند!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۹
مهدیه جاهد

59

تنها که می شوی
درهای زیادی باز می شود روی ذهنت
انگار خواب می بینی
خواب می بینی
و خیال می کنی
فکر می کنی
بلند می شوی ببندی شان
تمام در ها را
 - حتا همان پنجره های کوچک روی طاقی های بی خیالی ذهنت را -
پرده هایش را هم می کشی
همان پرده های ضخیمی راکه با رها و بار ها برایش دوخته بودی
 - تا مبادا خیال غریبه ای سرک بکشد تو ذهنت -
اما
هجوم این فکر ها
باد میشود
طوفان میشود و دوباره همه چیز را می کوبد به هم
درها را 
پنجره ها را
پرده ها را

آخرش مجبوری دیوار بچینی
بین خودت
فکرت
و تنهایی ات
اما
آجر نداری
طوفان خیالت
همه چیز را در هم شکسته!
آشفته تر و بی مهابا تر از قبل!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۲
مهدیه جاهد

58


خیلی دلم میخواهد توی یک محیط عمومی تر مثل پلاس یا فیس بوک بنویسم این عرب های بی غیرت
این عرب های ترسو این مرد های عربی که پناه برده اند به پناهگاهها
که هی می آیند جلوی دوربین و مصاحبه میکنند که ما بدبختیم و زیر بمب و موشکیم
خیلی دلم میخواهد بنویسم بجای این بروید بجنگید بروید خودتان را بی اندازید جلوی گلوله که به بچه هایتان نخورد!

ولی هی تقیه میکنم
آخرش طاقت نیاوردم توی این جای خصوصی نوشتم!


یک دستِ تو گل، دست دگر سنگ، بشوران
آن خوی اَشِدّائیِ قوم ِرُحَما را
روزی برسد باز مگر دخترِ غزّه
در باد به رقص آورد آن زلف رها را
علی فردوسی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۳
مهدیه جاهد