60
قبلا یکی از علایقم اتوبوس گردی بود
با اینکه معمولا تمام مسیر های اتوبوسی که می رفتم از شدت شلوغی همیشه در مرز خفه گی و خستگی و اعصاب خورد قرار میگرفتم اما خودش دنیایی بود
با ادمهای مختلفی سرو کله می زدی
نه اینکه از همه طیف اما آدم ها جور واجور بودند
حتا آدم هایی که توی یک محیط و محل زندگی میکنند باز با هم فرق داشتند
حرف هاشان طرز برخوردشان و حتا نوع نگاهشان به تویی که یک مسافر معمولی هستی توی تمام آن مسافر ها که داری فشاری مضاعف به تمام فشار ها ی تو ی اتوبوس شلوغ می اوری.
آن موقع خوب ایده هایی برای نوشتن به ذهنم می رسید.
یادم می آید یک بار آقای سعید موسوی
یکی از مربی های کارگاه داستانمان گفت
اتوبوس بهترین جا برای نوشتن داستان است
اصلا خودش ایده ناب است
میگفت خودم همیشه اتوبوس های خط های مختلف را سوار می شوم و میگذارم اتوبوس مراببرد به هر کجا که میخواهد
همین که ایستگاه اخر پیاده می شوم قلم و کاغذم را در میاورم و شروع میکنم هرچیزی را که دیدم مینویسم
و بعد همانها همه می شوند ایده برای نوشتنم!
من هم بار ها و بارها این کار را کردم و اگر نگویم داستانی از تویش در آمده حداقلش این بوده که چندین صفحه از سررسیدم را پر کرده
یا چند صفحه ای از وبلاگم را!
این موضوع هم بر میگردد به چندین سال پیش همان موقع ها که خبری از فیس بوک و پلاس و توییتر و واتس اپ و لاین و وایبر نبود
همان موقع ها که پو نیامده بود که از بس سرت توی گوشی باشد افتادگی گردن بگیری!
همان موقع ها که موقع حرف زدن با آدم ها عشقت این بود که احساساتشان را از روی تغییر رنگ چشم هایشان بفهمی
نه حالا که اصلا کسی را برای حرف زدن روبرویت نمی بینی یا اگر هست سرش توی گوشی اش یا تبلتش است و هر از گاهی محض خالی نبودن عریصه یک "هومی" می گوید که تو ادامه بدهی و سرت به حرف زدن بند باشد تا مبادا او مجبور شود سرش را از توی گوشی اش در بیاورد!
همان موقع ها که آدم ها با روح هم کار داشتند!