۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۲
59
تنها که می شوی
درهای زیادی باز می شود روی ذهنت
انگار خواب می بینی
خواب می بینی
و خیال می کنی
فکر می کنی
بلند می شوی ببندی شان
تمام در ها را
- حتا همان پنجره های کوچک روی طاقی های بی خیالی ذهنت را -
پرده هایش را هم می کشی
همان پرده های ضخیمی راکه با رها و بار ها برایش دوخته بودی
- تا مبادا خیال غریبه ای سرک بکشد تو ذهنت -
اما
هجوم این فکر ها
باد میشود
طوفان میشود و دوباره همه چیز را می کوبد به هم
درها را
پنجره ها را
پرده ها را
آخرش مجبوری دیوار بچینی
بین خودت
فکرت
و تنهایی ات
اما
آجر نداری
طوفان خیالت
همه چیز را در هم شکسته!
آشفته تر و بی مهابا تر از قبل!
۹۳/۰۵/۲۴