70
دکان باز کرده ام برای خودم.
نشسته ام و انواع فکر ها را ریخته ام جلوم.
سرد هم هست
انگار روی یک نیمکت سرد آب خورده نشسته ام
کمی هم گویا زنگ زده
مهم نیست
لباس های فکرم مندرسند
از بس همه جا دنبالم آمده اند
توی خیابان توی مترو توی پارک توی مطب دکتر توی خواب توی مهمانی توی دعوا توی شلوغی توی خلوتی توی تنهایی
ولی میدانم جای خوبی نیست
نه سر گذر است که دستفروشی شان کنم
نه جای پر رفت و آمد که مشتری داشته باشد!
خودم باید بخرمشان خودم جمعشان کنم!
زندانی فکر هایت که باشی نه دادگاه داری نه محکمه
نه قاضی داری نه متهم
نه شاکی داری نه متشاکی
خودت میمانی و خودت
نه راه پس داری نه راه پیش
باید بسازی
یامدارا کنی با خودت یا خودت را بی اندازی روی یک تخت اهنی توی یک سلول انفرادی و یک سحر را منتظر اعدام باشی
و بدبختی وقتی ست که این سحر طلوع نمیکند چون دلت نمیخواهد خودت را اعدام کنی
و همینطور انتظار میکشی
انظار پشت انتظار
و فکر پشت فکر می سوزانی و دود میکنی...
آخرش هم ریه های مغزت خراب می شود
دود میگیرد و سرطان فکر سوخته میگیری
و چه کسی میخواهد این فکر های خراب سیاه شده ی کج و معوج را بفهمد؟