هنوز هشت ماه از مرگ پسرش نگذشته
که پدر هم طاقت نیاورد و رفت.
آخرین تصویر از دایی م روی تخت بیمارستان بود
هوشیاری کامل نداشت اما لبخند می زد
حالا هر جمعه منتظر باید باشم تا صدای زنگ دوچرخه دایی رجب بیاید...
دوچرخه ای که قرار است گوشه حیاط خانه اش تنها زنگ یزند
___________________
امروز ظهر دفنش کردیم
چند متر بیشتر با پسر جوان مرگش فاصله ندارد.
موقعی که تابوتش را از آمبولانس آوردند باران گرفت تمام مدت تلقین باران می آمد
همین که دفنش تمام شد
باران هم بند آمد
اما هنوز هوا ابریست